فاطمه جانفاطمه جان، تا این لحظه: 14 سال و 29 روز سن داره
محمد کوچولومحمد کوچولو، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره

♥قصه های فاطمه ناناز و داداش محمد♥

زیباترین خبر دنیا

  اولین روزی که فهمیدم حس مادر شدن چیه و تمام غصه های عالم یکدفعه پرکشیدن و رفتن یعنی چی ، دقیقا روز دوم ماه رمضان سال 88بود. روز قبلش حدس زده بودم که  باردارم. البته هیچ نشانه ی واقعی مثل ویار نداشتم. بگذریم... من و بابایی توی اون روز گرم  شهریور ماه به آزمایشگاه سینا رفتیم. خیلی دلهره و استرس داشتم اصلا نمی تونستم بروز ندم ودائم خدا رو صدا می زدم. برای منی که تا حالا چندین بار آزمایش داده و هر دفعه منفی از آب دراومده بود خیلی سخت بود. گفتند باید بری تا دوساعت دیگه برای جواب بیای. قند تو دلم آب شد. نمی دونی مامانی اون دو ساعت چجوری گذشت. اصلا روی زمین بند نبودم. دقیقا ساعت 8 و 20 دقیقه بود که من و بابایی رفتیم برای ...
31 تير 1392

بدون عنوان

چیه به چی می خندی مامانی؟ فاطمه کوچولو در کنار رقیه خانوم جیگری که دختر عموی نی نی ماست اینم یه مدل خوابیدن فاطمه. البته بین خوابیدن و نشستن دخملی ما با این زیر تلوزیونی قصه های زیادی داشت. شیشه ی جلوییش که شیکست و اونم همیشه می رفت توی کمدش . نصف شبی اگه بلند می شد هم می رفت اون زیر. بس که شیطون بود جوجوی مامان. الهی خودت نگه دارش باش ...
30 تير 1392

عشق مامانی و لبخندش

فاطمه کوچولو وقتی می خنده انگار زندگی به روم لبخند می زنه. وقتی که می خنده آسمونی از عشق توی دلم می باره خیلی دوستت دارم مامانی. ماشالله چقدر توی این حجاب خوردنی شدی. قربون چشای خوشگلت برم که تنها دلخوشی من توی این دنیایی هر روز برات معوذتین می خونم تا خدای مهربون از اون بالا همیشه مواظبت باشه  عسل مامان ...
30 تير 1392

بابابزرگ اذان و اقامه توی گوش فاطمه کوچولو خوند

این عکس سه روزگی تو در آغوش پدربزرگته. نمی دونی چقدر ماهه این پدربزرگ عزیزم. بهترین باباحاجی دنیاست. کلی هم دوستت داره دختری قشنگم اینجا تازه توی گوشت اذان خونده بود و تو با تعجب چشمات رو باز کرده بودی صدای آروم باباحاجی که توی گوشت نغمه الله اکبر را زمزمه می کرد چقدر زیبا و خاطره انگیز شده واسم مامانی دوست دارم بزرگ شدی یکی از نمازخونا بشی و خالصانه خداجون را عبادت کنی ...
30 تير 1392

لالایی

لا لا لا لا لا لا لا لا عزیز کوچکم لالا تو هستی در کنار من پری نورسم لالا نبینم اشک تو مادر گل ارکیده ام لالا   ...
28 تير 1392

زمین خوردن فاطمه

  دیشب فاطمه کوچولو از پله ها افتاد خیلی هم بد زمین خورد. از بینیش خون اومد و کلی گریه کرد. واقعا برام دردناک بود . نمی تونم بیشتر از این بنویسم. چون یاداوریش هم دردناکه. ...
28 تير 1392

کتاب نوشته شده ی مامانی برای بچه ها

  دختری عزیزم. من این کتاب رو که در رابطه با مهربونی امام علی ع هست برای بچه ها نوشتم. دوست دارم وقتی بزرگ شدی اونقدر درس بخونی و علم کسب کنی تا اینکه به درد جامعه بخوری. من برای پرورش روح بچه ها کار می کنم و تو هم سعی کن دکتر جسم اونا شی گلکم ...
27 تير 1392

جایزه گرفتن مامان به همراه دخملی

  من و دخملی و بابایی به یک جشنواره دعوت شده بودیم. منم که یه داستان کوتاه برای ستاد جشنواره فرستاده بودم. اما اصلا فکرش را نمی کردم برنده شم. دخملی توی آغوشم داشت شیر می خورد و منم ریلکس نشسته بودم توی سالن و به مجری گوش می دادم. داشتند برنده ها را اعلام می کردند که به قسمت داستان کوتاه رسید یکدفعه مجری گفت: " و اما داستان برگزیده ی این جشنواره "داستان تلخ ترین روز زندگی" نوشته اعظم صفری." یعنی من. وای نمی دونی اون لحظه چجوری شدم. داشتم به فاطمه کوچولو شیر می دادم و روی پام خواب بود. هم خوشحال بودم و هم متعجب. با تاخیر  بلند شدم . مجری وقتی دخملی را بغل م دید با اون لباس خوشگل و لپای آویزونش جلوی خودش رو نگرفت ...
27 تير 1392

بدون عنوان

  ما در اینجا داشتیم می رفتیم مسافرت. فاطمه توی ماشین بابایی چه کیفی می کرد. اصلا حواسش به ما نبود. فقط منظره ی بیرون را نگاه می کرد. ...
27 تير 1392